رادیو پویا

-
تازه های رادیو
-
راهنمای رادیو
-
بایگانی رادیو

بایگانی رادیو پویا

-
برنامه همراهان
-
معرفی همراهان

فرزین خوشچین

من فرزین خوشچین در سال 1333 در خانواده ای مهاجر از قره باغ در رشت زاده شدم. نیمی از خاندان پدری و نیمی از خاندان مادری من از قره باغ و نیمی دیگر از آنها از آذربایجان و مازندران بودند، که همگی در قفقاز یکدیگر را پیدا نموده و همگی به زبانهای آذری، ارمنی، روسی، سپس هم گیلکی و فارسی و بیشتر به آذری با یکدیگر حرف می زدند. زبان خانه و فامیل من از همان آغاز آذری بود و من تا هفت سالگی تنها به ترکی آذری حرف می زدم و زبان فارسی برایم سخت ناآشنا بود. اما رفته رفته زبان من فارسی شد، سپس انگلیسی و روسی و … هم جای خود را روی زبانم باز کردند.

هنوز دو سالم بود، که پدرم پس از سالها آهنگری و رانندگی، به استخدام ارتش درآمده و درجۀ گروهبان دومی گرفت. از بخت بد، در یکی از سفرها لاستیک جیپ روباز ترکید و سرگرد لاکانی از ماشین پرت شد و رکاب جیپ درست روی گلویش فرود آمد و او کشته شد. پدرم به زندان افتاد و همه چیز خانوادۀ ما به باد رفت. مادرم در نداری و بی کسی مسلول شد و من در خانوادۀ عمه ام ماندم تا پدرم از زندان و مادرم از بیمارستان مرخص شوند. و ما بدون هیچ چیزی راهی تهران شدیم. بدینسان زندگی من و خانواده ام رقم خورد.

جالب اینجاست، که سرگرد لاکانی را روسها هنگام اشغال شمال کشور دستگیر کرده و در زندانی در ساری نگه داشته بودند. پدرم در آن روزها با کفاشی دوره گرد، که پاپای صدایش می زدند، آشنا شده بود، که از باکو آمده بود و در واقع، جاسوس روسیه بود. پدرم در آنروزها هنوز وارد ارتش نشده بود. پاپای ناگهان رنگ عوض کرد و شد همه کارۀ بازداشتگاه افسران ایرانی. او اجازه داد تا پدر و مادر سروان لاکانی به ساری بروند و با پسرشان دیداری داشته باشند و سپس هم با خواهش پدرم، پاپای سروان لاکانی(سرگرد آینده) را آزاد کرد. سپس، که پدرم وارد ارتش شد مجبورش کرده بودند درجۀ گروهبانی بگیرد و لباس نظامی بپوشد. او بسیار تلاش کرد از ارتش استعفا بدهد، اما نمی شد. سرگرد لاکانی پدرم را دید و او را شناخت. پدرم شد راننده لاکانی و سپس آن رویداد سرنوشت ساز رخ داد.

از دورۀ زندگی با خانوادۀ عمه ام در رشت هیچ خاطره ای ندارم، گرچه بسیار برایم تعریف کرده اند. در تهران، در ناحیۀ میدانی، که میدان نبود و بعدها فوزیه نامگذاری شد، در انتهای خیابان شهرستانی ساکن شدیم. از این پس یادم می آید، که پدرم با گواهینامۀ پایۀ دوم ارتشی رانندگی کامیونها و گاهی هم تاکسی ها را داشت و چون گواهینامۀ عدم سوء پیشینه را بخاطر چند سال زندانی بودنش نمی توانست دریافت کند، گواهینامۀ پایۀ یکم را هم نمی توانست بگیرد، گرچه از 13-14 سالگی رانندگی می کرد. سپس هم با دادن سی تومان رشوه، توانست عدم سوءپیشینه بگیرد، امتحان رانندگی را از سر بگذراند و گواهینامۀ پایۀ یکم را دریافت کند- آنروزها سی تومان خیلی پول بود. یادم هست نان سنگکی، که از ته مفت آباد می خریدم، ده شاهی قیمت داشت و آنقدر بلند بود، که مجبور بودم دستم را بالا نگه دارم تا به زمین کشیده نشود. نمی دانم چرا همیشه نان سنگک را شاطر آنقدر داغ و تاه نشده بمن می داد و من می ترسیدم نان پاره شود و به زمین بیافتد. اما هر وقت نان بربری می خریدم، مش صفر ترکی می فهمید و نان بربری را تاه می کرد و من راحت تر می توانستم به خانه بیاورم. سفرۀ ما، که باز می شد، فقط همان نان خالی بود، بدون پنیر، بدون چای و یا هر چیز دیگری. همان نان خالی بود و بس. تا آنکه پدرم به استخدام شرکت واحد اتوبوسرانی درآمد و رفته رفته حقوق بهتری می گرفت.

تا پیش از آغاز دبستان با بچه های محل بازی می کردم، اما نه آنها حرف مرا می فهمیدند، نه من حرف آنها را. مرا تُرکه صدا می زدند. تنها یک همسایۀ آذربایجانی داشتیم، که مادرم و مادر آنها با یکدیگر از روی دیوار حرف می زدند. آنها دو پسر داشتند، بهمن و اسفند، که چند سال از من بزرگتر بودند و فارسی را هم خوب یاد گرفته بودند. کم کم فارسی را یاد گرفتم و در دبستان تیسفون، که بعدها دبستان دخترانه شد و سپس در دبستان احمد بیرشک، در تیسفون تا نیمۀ سال سوم و در احمد بیرشک تا پایان کلاس چهارم درس خوانده و بسیار خوب پیشرفت کردم. در همۀ سالها تا دبیرستان شاگرد اول بودم. همیشه انشاء و ادبیاتم بهتر از دیگران بود. اما در حساب و ریاضیات واقعا ناامیدکننده بودم.

یادم هست، بسیار ضعیف بودم، تقریبا از همۀ بچه ها ضعیفتر بودم. آنروزها هنوز آسفالت، برق و لوله کشی آب در همان ناحیۀ تهران وجود خارجی نداشت. میراب می آمد و هفتگی، محله به محله آب می انداخت توی جویها و از راه لولۀ باریکی، آب به آب انبارها می رفت. بچه های همۀ ناحیه جشن می گرفتند. همه شورت پوشیده و آمادۀ شیرجه زدن در جوی آب بودند، اما هرگز نوبت بمن نمی رسید. من همیشه ته صف بودم. دیگران می پریدند توی جوی و دست و پایی می زدند، که یعنی شنا کرده اند. تا من بیایم بجنبم، میراب سرمی رسید و بچه ها هوراکشان فرار می کردند. من هم سرگرم پوشیدن دمپایی ام بودم، که یکهو یک پس گردنی محکم می خوردم. هرچه فریاد می زدم: نیه منی ووروورسان؟ باخ من یاش دیرم. چیم ممیشم! (چرا منو می زنی؟ من خیس نیستم. شنا نکرده ام)، حالیش نمی شد. این ماجرا در هر محله ای، که می رفتیم تکرار می شد، تا آنکه یکروز پدرم کتک جانانه ای به میراب زد. سپس هم به خانۀ دیگری در کوچۀ امام، میان خیابان اقبال و ایرانمهر نقل مکان کردیم- نام کوچه «امام» بود و هنوز خمینی نامی هم نداشت. نمی دانم کدام امام و چرا امام. سپس هم به خانۀ خودمان، ساخت شرکت واحد در نارمک رفتیم و از کلاس پنجم دبستان در نارمک در دبستان علوینیا تحصیل کردم.

از همان سال نخست آغاز کار در شرکت واحد، پدرم و دوستانش برای برپایی سندیکای شرکت واحد تلاش می کردند. نخستین جلسه را خوب به یاد دارم، که در خانۀ آقای نیکخواه در ایستگاه امامیه همه جمع بودند و پدرم مرا همراه خودش برده بود. قاسم مستعلی جلسه را لو داد و یکهو پاسبانها ریختند و خواستند همه را بازداشت کنند. اما توضیحاتی داده شد و از آن پس تلاش برای برپایی سندیکا بصورت علنی انجام می شد، تا آنکه دفتر کوچکی در طبقۀ دوم (بالاخانه ای) در ابتدای خیابان شهباز به سندیکا دادند، اما لاتها و گردن کلفتهایی هم در استخدام شرکت واحد بودند، که جلوی ورود کارگران به سندیکا را می گرفتند و باید با دعوا و قلدری راه را باز می کردی. چندین بار پدرم مرا به جلسۀ سندیکا برده بود و من داشتم با مسائل کارگری آشنا می شدم.

بویژه از زمانی، که اتوبوسهای دوطبقه وارد ایران شدند، پدرم مرا با خودش می برد و من روی باطری دوطبقه در کابین راننده می نشستم و پدرم از بسیاری چیزها برایم تعریف می کرد. خودش کلاس درس بود. گاهی هم شبها، پس از پایان کار به سینما می رفتیم و فیلمهای خوبی می دیدیم- اسپارتاکوس، بینوایان، هاملت، تاراس بولبا و … و تا جایی، که آگاهی پدرم اجازه می داد، نه تا جایی، که عقل من قد می داد، پدرم فیلمها را هم برایم تحلیل می کرد. مبارزۀ سندیکایی شرکت واحد ادامه یافت، تا آنکه بیمه، بازنشستگی، حق اولاد، سرویس رفت و آمد، نیم لیتر شیر روزانه برای مبارزه با سل ناشی از دود گازوئیل، و حق داشتن مسکن و خانه سازی برای کارگران در نارمک، نازی آباد و سه راه آذری از دستاوردهای سندیکای شرکت واحد در زمان شاه بودند. اما این دستاوردها با بازداشتها و اخراجهای موقت پدرم و دوستانش به دست می آمدند، که هرکدام ماجرایی دارد. همۀ کارگران هم مبارز و فعال نبودند. برخیها بسیار بی اعتنا و چند تایی هم رسما آنتن ساواک و تیغ کش مدیرعامل بودند. تنها نخستین مدیرعامل شرکت واحد، شجاع ملایری آدم لیبرال و خوبی بود. پس از ملایری، هرچه سرهنگ عقده ای و بی تربیت بود-جهانبینی، شیرزاد و … شرکت واحد را سربازخانه و کارگران را نوکر خودش به شمار آورده و مدیرعامل می شد، که روشن است از سوی ساواک و شاه گماشته می شدند.

کارهای من

در کوچۀ امام دکان چوبکی مش غلامعلی همسایۀ ما بود. او همۀ زباله های بازیافتی را دسته بندی می کرد-نان خشک برای پرورش گاو و گوسفند، پلاستیک، سیم مسی، سرپیچ لامپ، شیشه، سرب و … من یاد گرفته بودم دنبال چه چیزهایی بگردم. تابستانها تا نزدیک میدان خراسان و … پیاده می رفتم و برای مش غلامعلی چیزهایی پیدا می کرد. گاهی هم پول خرد و بلیط شرکت واحد هم پیدا می کردم. مادرم از این کار من خوشش نمی آمد و به من لقب «آشغالوف» را داده بود. اما مش غلامعلی چندین ریال بمن می داد، که می توانستم گاهی هم خواهر کوچکترم را با پرداخت یک تومان به سینما میامی و سینما مراد ببرم. امروز شیوۀ دسته بندی زباله ها و بازیافت مش غلامعلی را با عقل و درایت شهردار تهران در جمهوری اسلامی مقایسه می کنم.

سپس به دبیرستان داریوش در محلۀ شرکت واحد رفتم و دیپلم گرفتم. پیش از انقلاب در کارخانۀ اوونیورسال، در نارمک، مسئول کنترل کیفیت تولید بودم، سپس در شرکت خاکشناسی جیوکو به کار پرداختم، که دفترش در میدان ونک بود. بزودی آزمایشگاه مکانیک خاک در سایت لویزان بمن سپرده شد و دستمزد خوبی هم می گرفتم، گرچه همۀ لباسها و بدنم بوی بتون گرفته بود. بدینسان از روند انقلاب و تظاهرات دور بودم و چندان خبری هم به بیرون از شهر نمی رسید. اما از بخت بد، انقلاب اسلامی شد، من هم بیکار شدم و برنامه ام برای جمع آوری پول و درس خواندن در رشتۀ مکانیک خاک در کانادا بی فرجام ماند.

سپس از سال 58 وارد دانشکدۀ زبان و ادبیات خارجی شدم، که آنهم در پی «انقلاب فرهنگی» تعطیل شد. پس از بسته شدن دانشگاهها، جنگ با عراق پیش آمد و من در همان روز سوم آغاز جنگ به جبهه رفتم و در سومار و سپس در میمک جنگیدم و سخت زخمی و کمی هم موجی شدم.

پس از دوران کوتاه و بسیار نابسندۀ نقاهت، به کار در قسمت سرویس در توقفگاه شرکت واحد در نارمک پرداختم. در همین هنگام نیز در سازمان فدایی انشعابی تازه رخ داده بود، که من به جناح «16 آذر» گرایش پیدا کردم و مدتی هم با آن همکاری می کردم، در حالیکه هم از درد جراحت در رنج بودم، هم شبانه در توقفگاه شرکت واحد کار می کردم، هم بخاطر اینکه نمایندۀ «پیشگام» در انتخابات دانشجویی بودم، از دانشگاه اخراج شده بودم، اما هرگز عضو هیچ سازمان سیاسی نبوده ام.

پس از زخمی شدن در جنگ، بعنوان پاداش، بنا بر حکم ستاد انقلاب فرهنگی می بایست خودم را به دادستانی انقلاب مستقر در اوین معرفی می کردم. اما نرفتم و در گیر و دار بگیر و ببندهای حزب توده و … پاسپورت گرفتم و با مرخصی از کار، به اتریش رفتم و چندماهی در آنجا سرگرم یادگیری زبان آلمانی، کارهای موقت و در انتظار پاسخ سفارت شوروی بودم. سپس از سال 1984 برای ادامۀ تحصیل به شوروی رفتم و در دانشگاه دولتی مسکو در رشتۀ ژورنالیسم تحصیل کردم. از سال 1990 پس از پایان تحصیلاتم به سوئد آمدم و در حومۀ شهر گوتنبرگ زندگی می کنم. بازنشسته هستم و وقتم را به پژوهش و ترجمه از روسی، نوشتن به زبانهای فارسی، انگلیسی و مطالعه می گذرانم.



تلفن های رادیو پویا

تلفن رایگان از آمریکا و کانادا:

866-938-2788

تلفن بین المللی:

001-925-322-5499

-
اخبار دویچه وله
-
پیوندها

کمک مالی

رادیو پویا سازمانی غیر انتفاعی است و هزینه هایش توسط گردانندگانش و کمک مالی شنوندگانش تامین میگردد. این سازمان در آمریکا به ثبت رسیده است و کمک مالی شما از معافیت مالیاتی در آمریکا برخوردار است.

حمایت از برنامه شهر نوش پارسی پور

دانلود اپلیکیشن موبایل